با آیینهای در برابرش منوچهر بهارلویی ...
سیدصادق فاضلی: چمچیر نه منوچهر، شمشیر. چون شمشیرم شکست نه چون چمچیرم چکست ...! اینقدر نخند سر تمرین ...
آیینهای مقابلم گذاشتم و به جای خودم تو رو تو آینه میبینم، چقدر تیک داره گردنت، اینهمه تکون نخور تا خوب ببینمت و خوب حرف بزنم با تو...آهان، بهتر شد، فقط سکوت کن و به حرفهام گوش بده، هرجا اشتباه گفتم، زبون بچرخون و ایرادمو اصلاح کن...
به عبدالرضا حیاتی میگفتی عمو عبدالرضا، شوخی شوخی بهت گیر میداد که منوچ تو دو سال از من بزرگتری اونوقت به من میگی عمو... !؟
دوازده آبان 1330، همکاران سهراب بهارلویی، فیدوس پالایشگاه آبادان رو به صدا در آوردن که سهراب صاحبِ پسری شده و اسمشو گذاشته منوچهر.
بابات سهراب، کارگر شرکت نفت آبادان بود و خونه گرفته بود احمدآباد، لین یک، کوچه عروسی، تا اول دبیرستان توی دبیرستان بزرگمهرِ آبادان درس خوندی.
بازیگوش بودی و شب امتحان خون. اون سال هرچی شب امتحان فیزیک خوندی، انگار تو کلهات نمیرفت، ورداشتی کل کتاب فیزیک رو توی هزار تا کاغذ پاره نوشتی و چپوندی توی هفت تا جیب کت و شلوار، وارد سالن امتحانات که شدی، مردِ مراقب بهت گفت: «کت و شلوار پوشیدی بچه کوچه عروسی!! و تو سرتو پایین انداختی و نشستی سر جلسه. بیست تا سوال داده بودن، جواب نوزده تاشو از جیبهات در آوردی و روی برگه امتحانی کپی کردی! پسر حداقل نوزده میگیری، پاشو برو... اینقدر توی جیبهات دنبال جواب سوال بیستم نگرد، پاشو، پاشو، اینو من نمیگم، مراقب بهت گفت و دستت را توی جیب بغلی کت قفل کرد و یه مشت کاغذ بیرون آورد، پاشو بهارلو، پاشو، از همون اول صبح که با کت و شلوار اومدی سرجلسه، میدونستم اومدی تقلب کنی، آخه تا سراغ داشتم لباسهات تو چله زمستون هم نیم آستین و ریبون بوده، پاشو مردودی ... و همون سال بابات بازنشسته شد و به اهواز کوچ کردین.
عموت توی باغ شیخ یه خونه درندشت دوره ساز داشت با ده تا اتاق، یه خونه عین خونه قمرخانوم، یه حوض وسط حیاط و ده تا اتاق دور تا دور این حوض. دوتا اتاق به شما اجاره داد، یکی دیگه از مستاجرهای عموت یعنی اتاق روبهروی شما، مصطفی عطایی بود، یکی دیگه از دوستان مشترکتون هم رضا خندان بود که خیلی با هم صمیمی شدین و با هم رفتید اداره فرهنگ و هنر تا هنر مشترکتون رو اونجا ادامه بدین. دورههایی زیر نظر دکتر طباطبایی در مرکز آموزش تئاتر اهواز دیدید و همزمان در کلاسهای مرتضی آرا در سازمان پیشاهنگی شرکت کردید و کم کم با نعمتالله لاریان آشنا شدی و نمایشهای «دفینهها»، «آیات» و «شام آخر» رو برای نعمتِ تئاتر خوزستان بازی کردی.
از سال 68 در اهواز کارگردانی رو شروع کردی و نمایشهای زیادی رو تولید و اجرا کردی مثل: «مرگ در مطبخ»، «شیخون زاگرس»، «غریبان اشترانکوه» و «سایه دار بر دیوار» و همون سالها بود که گروه تئاتر جوانه رو تاسیس کردی. اما در کنار تئاتر هنر دیگری هم داشتی، نقاشی و هنرهای تجسمی که در این زمینه هم خیلی تلاش کردی و شاگردان بسیار زیادی پرورش دادی که امروزه هرکدومشون استاد نقاشی شدن. تدریس نقاشی، برپایی نمایشگاه نقاشی و نگارش نمایشنامههایی با قلم خودت رو ادامه دادی که حاصل این فعالیت نوشتاری، نمایشنامههای زیادی بود از جمله «خواستگاری»، «لجیگ»، «رنگهای سوخته»، «سایهدار بر دیوار»، «فراموش شده» و چندین متن دیگه.
در همین سالها در چندین فیلم سینمایی و تلویزیونی بازی کردی که آخرین فعالیت تو بازی در فیلم محمد رسول الله به کارگردانی مجید مجیدی بود.
از سال 1386 ضمن مدیریت گروه جوانه، به گروه زهور هم ملحق شدی و کلی نمایش و تعزیه با من و زهور کار کردی. چقدر حضورت خوب بود، همیشه فضای تمرینات با تو شاد بود و خستگی بی معنی بود، همیشه منظم بودی. لباسهای تمرین همیشه همراهت بودن تا میگفتم تمرین، اولین نفر با لباس روی صحنه بودی، البته اولین نفر هم از صحنه پایین میومدی و با شتاب میرفتی، یه بار بهت گفتم: منوچهر کجا با این عجله؟ گفتی سید پس گروهم چی میشه!؟ بچههای جوانه منتظر من هستن، گفتم اگر موندنت اینجا سخته نیا، گفتی نه اصلا سخت نیست، اینجا بازی میکنم و اونجا کارگردانی و هر دوش برام لذت بخشه. و واقعا هم از تئاتر لذت میبردی و همیشه میگفتی: هرکی میخواد منو بکُشه تئاتر رو ازم بگیره ...
سلام ما رو به مصطفی عطایی و سعید بهروزی و عبدالرضا حیاتی برسون. بارها به من گقتی به اول صف رسیدهام، وقتی سعید رفت گفتی نفر اول صف شدم! گفتی برام مستندی بساز و بعد از مرگم منتشر کن. منتشر میکنم اما مشروط به اینکه در ردیفهای جلو جایی برام بگیری و منتظر بمونی. این اواخر که نیومدی آرش رو ببینی ازت دلخور شدم. اما بستری که شدی طاقت نیاوردم و زنگ زدم، همسرت میگفت تو سیدی براش دعا کن، گفتم اونه که باید برامون دعا کنه چون سالم زندگی کرد و حالا داره درد بیماری میکشه و دعای درد کشیده اجابت میشه... لابد خودت دعا کردی که نمونی! لابد مصطفی عطایی با انار درشتی تو شب یلدا برات دست تکون داد و دلتو هوایی کرد تا بری. تو دیگر تحمل زمستون سرد و آلوده این دنیا رو نداشتی و رفتی به سمتِ بهار .
کلی خاطرات از تو داریم، همه رو مرور میکنیم. مخصوصاً خاطرات خندهدار رو ، کلی عکس از تو داریم، همه رو منتشر میکنیم مخصوصاً عکسهای توی قاب صحنه رو...
آخرین سفری که داشتیم چند ماه پیش بود که برای اجرای نمایش «عشق و عطش» با هم رفتیم گچساران. آثار بیماری رو همون جا در تو دیدم و به بچهها گفتم انگار منوچهر مسافره ... و همین هم شد، بعد از سفر گچساران بستری شدی و دیگه تموم ...
سر تمرین که خندهات میگرفت، دیالوگها رو هم خندهدار میگفتی. تمرین تعزیه بود و تو نقش مسلم بن عوسجه رو داشتی: دشمنان گرد حسین باشند و مسلم بن عوسجه او را تنها گذارد؟! چون شمشیرم شکست با پرتاب سنگ به جنگ دشمنانت میروم. و تو خندهات گرفت و گفتی: چون چمچیرم چکست... و همه خندیدیم...
عبدالرضا حیاتی میگفت: منوچهر پنج سال از من بزرگتره اما به من میگه عمو، و تو منوچهر، درست پنج سال بعد از عبدالرضا تحمل سرمای یلدا رو نداشتی و رفتی. سوم دیماه، پنجمین سالگرد عبدالرضا حیاتی بود و در همین روز، تو به عبدالرضا پیوستی ... بخواب منوچهر، آروم بخواب، دم صبح منم میام کنارت ...